***


خدایا !


دیو

 

 

تلخ ماندم؛ تلخ

مثل زهری که چکید از شب ظلمانی شهر

مثل اندوه تو؛ مثل گل سرخ

که به دست طوفان پرپر شد.

 

تلخ ماندم؛ تلخ

دیو از پنجره سر بیرون کرد؛

از دهانش خون می‌آمد!

 

«خسرو گلسرخی»

 

 

گذشت

 

شکست عهد من و گفت: هر چه بود، گذشت

به گریه گفتمش: آری؛ ولی چه زود گذشت

بهـار بود و تو بودی و عشـق بود و امیـد

بهار رفت و تو رفتی و هـر چه بود، گذشت


هوای خطر

 

 

     جواب سـؤالــم تـو  باشـی اگــر،

ز دنیــا نـدارم ســـؤالی دگـــر

که من پاسخی چون تو می‌خواستم

مبــاد آرزویــم از این بـیش‌تر!

نشستم به بامی که بامیش نیست

شگــفتا: دلـم می‌زنـــد بــازتر!

نفس‌گــیر گــردیده آرامشــم؛

خوشــا بــارِ دیـگر، هوای خـطر!

       برآن است  شب تا بخوابم؛ که شب

بـزن بــاز بــر زخــم من، نیـشتر!

دلم، جـُرأتـش قطره‌ای بیـش نیست

تو ای عشـق، او را بـه دریـا بـبـر!

 

 

سفر



ـ «به کجا چنین شتابان؟»

ـ گون از نسیم پرسید ـ

ـ «دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟»

ـ «همه آرزویم؛ اما

چه کنم که پایْ‌‌بستم!

 

سفرت به خیر!

اما

تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت

به سلامتی گذشتی،

به شکوفه‌ها؛

به باران

برسان سلام ما را!»

 

«دکتر شفیعی کدکنی»