باز
دل به سبزه میدهم؛
گرچه مانده برفها و سوزها و روزها!
آشناست بوی عید
خاک خیس و عطر تند سبزهها
بوی جانماز مادر و ترنم دعا
بوی هفتسین.
ـ راستی، سالهاست ماندهام
در ملال گنگ ماهیان تنگ و آن نگاهها ـ
باز
دل به باد و پا به ره نهادهام،
ز بس امید!
گرچه زیر بار غم، دوتاست قامتم؛
گرچه دلفسرده؛ از نفس فتادهام.
ـ آه، خستهام! ـ
باز
زانوان ز خاک بگسلم؛
دستها به آسمان تو،
تا که وارهانیام ز بند خویش،
باز پرکشم به کهکشان تو؛
گم شوم بیشتر ز پیش:
تار و سایهوار،
محو در آفتاب بیکران تو.
ای همیشه آشنا!
ای هماره بیکران!
ای خدای مهربان!
گاهی بدون آنکه بدانی
روحت ز رنجهای دمادم
لبریز گشته است
باغ همیشه سبز وجودت
در برگریز فاجعه، پاییز گشته است
احساس میکنی
پا در نشیب تلخ عبثها نهادهای
یا در مغاک تیرة غمها فتادهای
داری
در واجموج حادثهها پیر میشوی
یا هم
در رنج بیکرانه و اندوه بیدریغ
بیهوده خسته میشوی و سیر میشوی
آن گاه
حتی بدون عینک دودی
رنگ تمام خاطرهها تیره میشود
ناخوانده واژه واژة هر سطر
چشمت به عمق آخر خط خیره میشود.
ـ تفسیر باختن که شنیدی ـ
حق میدهم به تو
من حس گنگ و تلخ تو را درک میکنم
زیرا
خود انحنای زیروبم راه دیدهام
حتی ـ بگذار صادقانه بگویم ـ
خود بارها به آخر خط هم رسیدهام
اما...
اما همیشه معجزهای پیش روی ماست
بهتر بگویم:
اوست که در جستجوی ماست
کافی است سر بلند کنی سوی آسمان:
لبخند مهربان خدا روبروی ماست!
بابا همیشه ورد لبش بود:
در کارگاه حکمت او، ما چه کارهایم
او پیچ و تاب میدهد و ورز میدهد
ما زجر میکشیم؛ که چون سنگ خارهایم
ـ بیاعتنا به عاقبت این نشیب و شیب! ـ
در ازدحام اینهمه آدم
باور نمیکنم که فراموش میشویم
ما شمعهای خانة اوییم:
گاهی به رقص شعله طربناک و تابناک
گه نیز بیفروغ؛
اما
باور نکن که یکسره خاموش میشویم.
چهارشنبه: 3/12/1390