اندر حالت‌های من میانسال



این روزها خیلی پیش می‌آد که بی‌هوا دلم می‌گیره. دلیل خاصی هم نداره و اصولاً خیلی روزها هم اصلاً دلیل نمی‌خواد.

اما شاید یه دلیل عمده‌اش مال آسمون باشه که این روزها بیشتر ابری و گرفته است. چه حس غریبی می‌ده به آدم که بکنه و بره یه گوشه دور از عالم و آدم و تنها بشینه و بره توی خودش.

فکر می‌کنم شاید از نشونه‌های میونسالیه؛ ولی خیلی وقتا می‌بینم که جوونترها هم اینجورین. پس یه چیزی باید توی فضا باشه که دامن همه رو داره می‌گیره.

پریروزها داشتم به «نوستراداموس» و این پیش‌بینی جنجالی‌اش فکر می‌کردم. یهو با تعجب دیدم بدم هم نمی‌آد دنیا تموم بشه و همه بریم رد کارمون! خداییش اصلا چه خیری دیدم از زندگی؟! تا نوجوون و جوون بودیم، جنگ بود و خون و کشتار؛ اومدیم پا به سن بذاریم، سازندگی و این مباد و آن بادها شروع شد و حالا هم که دیگه بوی حلوام بلنده، هنوز هیچی معلوم نیست. در همة این روزگاران هم گرونی؛ آی گرونی! بخدا بد دورانی زیستیم؛ بد دورانی. دوست دارم فقط اون دنیا خدا بکشدم کنار واسه سؤال و جواب؛ کافیه پا روی دمم بذاره که گوششو بپیچونم و توی صورتش داد بزنم: عجب رویی داری واقعاً !

دارم کفر می‌گم؟ اینم از نعمات این روزهاست. دیگه به هیچی و هیچی ایمان و یقین ندارم. از آدم و عالم خسته‌ام. شاید توی یه همچین حالتی بوده که خاقانی می‌گه:

«چنانم دل‌آزرده از دست مردم»    «که از دست مردم‌گیا می‌گریزم»

نمی‌دونم بخدا. بدبختی اینه که باید برم سر کلاس و به یه مشت بچة بیچاه، راه و رسم زندگی آموزش بدم؛ اونم از بین سطور کتاب‌هایی که گاهی خیلی از صفحاتش چیزی جز خزعبل نیست؛ اونم از دل نثر چندصد سال پیش که دیگه بچه‌های نسل امروزمون هیچ ارتباطی نمی‌تونن باهاش برقرار کنن، چه برسه به یادگیری آموزه‌هاش.

دارم به کجا می‌رم؛ نمی‌دونم. فقط اینو کاملاً مطمئنم که حال و هوای من، مختص من نیست؛ درد مشترک نسلیه که در کوران ادبار و رنج روزگاران سخته؛ حکایت مشترک نسل‌هاییه که دارن توی ویرانه‌ای که روی گنج آوار شده، می‌لولن و از هیچ چیز خبر ندارن و همین بیخبری هم بیشتر عذابشون می‌ده. فقط همینو می‌دونم که نسل‌های پیشین به این زودی‌ها به این روز و احوال نمی‌افتادن که من و شما افتادیم. به آینه نگاه کنین؛ بخدا همه‌مون پیریم، هیچ اثری از عیش و طرب زندگی در رخسار‌هامون نیست؛ هیچ درخششی از حیات، از زندگی در نگاهمون نیست. داریم فقط زندگی می‌کنیم؛ روزها رو به هفته؛ هفته رو به سال و سال رو به سالیان می‌سپریم؛ بی اونکه بدونیم مقصد این گذر و گذار کجاست و کی می‌رسه. به انتظار معجزه‌ای که هرگز؛ هرگز و هرگز هبوط نخواهدکرد.

این روزها خیلی دلم تنگه. داره به سرم می‌زنه که یه چند روزی بذارم و برم یه کنج خلوت، بشینم و فقط فکر کنم. بی هیچ دلیلی همش خسته‌ام؛ اونم یه خستگی جسمی و روحی و ذهنی. شایدم واقعاً رفتم.

هیچکس، هیچی رو نمی‌دونه.

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد