چی بگم؟!




راستش اصلاً کسی نشدم که بخوام از خودم بگم: 28 اردیبهشت 1345 در کرمان به دنیا اومدم؛ اسمم اول بود: «عبدالرضا» اما به چهلمم نرسیده، به یاد عموم که همون روزها توی دریا غرق شده بود، اسممو عوض کردن و گذاشتن: «علیرضا».

آخ که یادش به خیر! بچگی طلایی داشتم؛ بین 7 تا بچه قدونیم‌قدّ دیگه که من ششمی‌شون بودم، با داشتن‌ها و نداری‌هامون بزرگ شدم و در کنار خیلی چیزای خوبی که دیدم، حسرت خیلی چیزای دیگه هم واسه همیشه موند روی دلم.

خلاصه؛ بزرگ شدم، درس خوندم، عاشق شدم (اونم بارها و بارها)، دبپلم و بعد هم لیسانسمو گرفتم و دست آخر شدم: دبیر ادبیات (همون چیزی که همیشه آرزوشو داشتم).

توی 33 سالگی ازدواج کردم و حالا یه دختر کوچولوی عزیز دارم به اسم «دیبا» که همیشه بهش میگم: «دیبای بابا» و اونم بهم می‌گه: «باب جون».

خب، دیگه چی بگم؟ آره یادم اومد. از همون بچگی عاشق داستان‌نوشتن و شعرگفتن بودم، سال‌های سال هم می‌خواستم نویسنده بشم؛ اما از بد حادثه و از بخت نامراد، توی روزگاری بزرگ شدم و پیر شدم که آماج حوادث و باردار ناملایمات بود. هیچی دیگه؛ آخرش نصفه و نیمه شدم یه نویسنده و یه نیم‌چه شاعر که البته خودشم شاعر بودنش رو قبول نداره.

راستش یه زمانی از بس به آرزوهام فکر می‌کردم، شک برم داشته بود که نکنه پاک هپروتی و خیالاتی هستم؛ اما روزگار درس غریب و بزرگی بهم داد: تمام آرزوهای بزرگ و طلاییم، درست توی یه شب پاییزی بیست و شش سالگیم تبدیل شد به حسرت و افسوس. دلیل و علتش حالا بمونه.

بعد هم دیگه سال‌ها گذشت؛ گذشت و گذشت تا رسید به امروز که توی 45 سالگی، هر آخر شب مث کسی که سر مزار عزیزش گریه می‌کنه، به آرزوها و روزها و سال‌های رفته فکر می‌کنم و انگاری توی دلم نمکی اشک هم می‌ریزم؛ اما از خدا که پنهون نیست؛ از شما هم چه پنهون که ته ته ته دلم (واقعا می‌گم؛ ته ته دلم) هنوز آرزوها می‌جوشن؛ هنوز هر شب طغیان می‌کنن؛ و هنوز........

و این «هنوز» هنوز انگار ادامه داره.

خیلی وقت‌ها اصلاً یادم می‌ره که دیگه یه مرد گنده‌ام و خودم باید مُرشد و راهنمای یه مشت آدم باشم. انگار یادم می‌ره که دارم پیر می‌شم و سفیدی داره کم کم سیاهی زاغ موهامو می‌خوره؛ یادم می‌ره که باید به فکر تأمین معاش و قوت‌لایموت زن و بچه باشم و دغدغة خونه و ماشینو داشته باشم.

«هنوز...»

هر شب (آخرای شب مخصوصاً) دراز می‌کشم و به تاریکی روبروم خیره می‌شم و گُم می‌شم توی سال‌های رفته. می‌دونم؛ می‌دونم که حسرت روزهای رفته رو نباید خورد؛ ولی بخدا، باور کنین حسرتِ خالص نیست. یه جور بُهت فلسفیه از این‌همه سرعت سیر زمان. حیرته از این‌همه رنجی که در بدترین روزگارها بر سرم رفت و اگرچه هر لحظه‌اش به سنگینی کوه بود، اما انگار در کلیّت، یه ثانیه بوده و حالا رفته و گذشته و از دست رفته.

هر شب می‌شینم و فکر می‌کنم به شعر سهراب سپهری که می‌گه:

«هنوز در سفــرم ... »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد