اینو از سر دلتنگی مینویسم؛ الان که ساعت یک و چهلوپنج دقیقه نیمه شب چهارشنبه 25 خرداده.
از پس ساعتها سکوت و تنهایی و دلتنگی، دم پنجره ایستاده بودم و در مسیر باد کولر سیگار میکشیدم تا باز زنم از اون اطاق پا نشه و نق نزنه که: «تو که هنوز بیداری؟ باز که خونه رو پـُر کردی از دود؛ برو بگیر بخواب تا فردا به کارهات برسی!» همون وقت بود که دیدم عجب مهتاب غریبیه! جون میده واسه قدم زدن توی یه کویر بیانتها؛ یا مثل قدیما، خوابیدن روی پشت بوم کاهگلی و خیره به ستارهها، پرسهزدن توی کوچههای خاطره؛ و بعد، بدون خوابیدن روی پشت بوم، بدون قدم زدن توی یه دشت بیانتها، همونجا دم پنجره و در مسیر باد کولر از ترس نقزدنهای این زن، رفتم و گم شدم توی درازنای بیکران سالها.
چه حس غریبی دارم این روزها که همة دنیام عوض شده. توی چشم مردم میخندم؛ میگم و میشنوم؛ عادی جلوه میدم؛ یا لااقل دلمو خوش میکنم که کسی نخواهد فهمید چه مرگم شده؛ و ستم اینه که خودمم نمیدونم چمه!
چه مهتاب قشنگیه امشب؛ نـُقرهپاشِ آسمون از دل ابرهای رهگذر.
زنم نق میزنه که: «چته تازگیا که همش اخماتو میآری واسه من و بچه؟» ولی بخدا من اصلا اخم واسه کسی ندارم؛ بمونه که کُلاً حالت چهرم همیشه یه کم توی هم هست، و ابروهام ذاتاً سگرمه داره.؛ ولی اخم ندارم واسه کسی.
بچم میگه: «بابا چت شده خب؟» بعد خودشو لوس میکنه که: «لااقل به من که بگو؛ مگه همیشه نمیگفتی دوست داری دخترت زودتر بزرگ شه تا انیس و مونس و غمخوارت باشه؟»
ولی من چیزیم نیست؛ یعنی اصلا هیچیم نیست. همینجوری زده به سرم و به دلم، که توی خودم باشم. مگه آدم که متأهل شد، نمیتونه واسه خودشم گاهی زندگی کنه؟
آخ که دلم برای خودم تنگ شده؛ برای اون علی که یه زمانی بودم و میشناختم. اون علی که همیشه عاشق بود؛ شعر میگفت، از گوشه خلوت خیابونا و پیاده روها آروم میرفت و میاومد و همیشه مراقب بود تا پا روی لونة مورچهها نذاره. اون علی که اکثر شبها گاهی تا صبح روی ایوون خونه، چشم میدوخت به ستارهها و به هپروت خودش فرو میرفت. این مرد چهلوپنج ساله رو اصلاً نمیشناسم. نمیدونم این کیه که هر روز صبح، وقتی سرمو از روی دستشویی بلند میکنم، توی آینه یهویی از پس حوله به من زل میزنه. نمیشناسمش. آه که سالهاست غزل نگفتم.
یادش به خیر «اسد»! رفیقی که زمان خدمت، توی جزیرة مجنون، با یه خمپاره پرپر شد. همیشه میگفت: «ای بابا؛ جوون بمیریم بهتره تا پیر بشیم و اینقدر تغییر کنیم که حتی خودمونم، خودمونو نشناسیم!»
یادش بخیر اسد! جوون رفت و پیریهامونو ندید. مـُُردهها، همیشه جوون میمونن.
عجب مهتابیه امشب! باید باز برم پشت پنجره و سیگاری روشن کنم.
امشب دلم خیلی تنگه!
ساعت دو و نیم