به: آنکه باید بداند!






گاهی بدون آنکه بدانی

روحت ز رنج‌های دمادم

                             لبریز گشته است

باغ همیشه سبز وجودت

در برگ‌ریز فاجعه، پاییز گشته است

احساس می‌کنی

پا در نشیب تلخ عبث‌ها نهاده‌ای

یا در مغاک تیرة غم‌ها فتاده‌ای

داری

در واجموج حادثه‌ها پیر می‌شوی

یا هم

در رنج بیکرانه و اندوه بی‌دریغ

بیهوده خسته می‌شوی و سیر می‌شوی

آن گاه

حتی بدون عینک دودی

رنگ تمام خاطره‌ها تیره می‌شود

ناخوانده واژه‌ واژة هر سطر

چشمت به عمق آخر خط خیره می‌شود.

ـ تفسیر باختن که شنیدی ـ

 

حق می‌دهم به تو

من حس گنگ و تلخ تو را درک می‌کنم

زیرا

خود انحنای زیروبم راه دیده‌ام

حتی ـ بگذار صادقانه بگویم ـ

خود بارها به آخر خط‌ هم رسیده‌ام

اما...

اما همیشه معجزه‌‌ای پیش روی ماست

بهتر بگویم:

                اوست که در جستجوی ماست

کافی است سر بلند کنی سوی آسمان:

لبخند مهربان خدا روبروی ماست!

 

بابا همیشه ورد لبش بود:

در کارگاه حکمت او، ما چه کاره‌ایم

او پیچ و تاب می‌دهد و ورز می‌دهد

ما زجر می‌کشیم؛ که چون سنگ خاره‌ایم

ـ‌ بی‌اعتنا به عاقبت این نشیب و شیب! ـ

 

در ازدحام اینهمه آدم

باور نمی‌کنم که فراموش می‌شویم

ما شمع‌های خانة اوییم:

گاهی به رقص شعله طرب‌ناک و تابناک

گه نیز بی‌فروغ؛

اما

باور نکن که یکسره خاموش می‌شویم.

 

 

 

چهارشنبه: 3/12/1390


نظرات 1 + ارسال نظر
وحیده پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ http://hamishe-eshgh.blogsky.com

سلام دوست عزیز من
واقعا که شعر قشنگیه,
آفرین بر ذوق و احساس سرشار شما.
فوق العاده س.
دوباره و دوباره خوندمش؛
سرشار از حس جدید و ...
اشک رو به چشمای من آورد...
خدا توش موج میزنه
تبریک میگم
چیزی نمیتونست تا این حد منو سر حال بیاره.
ممنون از این هدیهء بی نظیر

سلام
برگ سبز تحفة درویشانه است.
هنوز خیلی کار داره تا اسمش بشه شعر ولی جوشش احساسی بود که گفتم سهیم کنم. خوشحالم به نظرتون خوب اومده.
اگه مقبول افتاده، قابل نداشته!

درود و بدرود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد