وقتـی
که تمـام شیـرها پاکتیاند،
وقـتی همة پلنـگها صـورتیاند،
وقتی که دوپینگ، پهلوان میسازد،
ایـراد مگـیر عشـقها ساعتیاند!
چرا آنقدر آسمان را کنار میزنی؟
من ناگفتههایش را دوست دارم.
میگوید:
میخواهم بیسقفی زمین را نشانت دهم،
تا گفتههایم را دوست بداری؛
و در تمام ترانههای تنم رخنه کنی،
و بانوی تمامعیار شبم شوی.
شناورم میکند در حیرتی شگرف،
که سخت میترساندم!
گاهگاهی به دلم میگویم:
کاش یک بار دگر
رخت تنهایی خود بربندم؛
رو به سوی وطنی تازه کنم
باز، گاهی به دلم میگویم:
کاش این خاک، غمآگنده نبود!
کاش این حیرت دل،
رنگی از حسرت اندوه نداشت!
یا که این بخت عبوس،
بیسبب با من در جنگ نبود!
دل من اما همواره به من میگوید:
برنمیآید از این خاک،
بجز بوی ملال!
بهارا ببین این دل ریشریش
بلا برده از طاقت خویش، بیش
دلی کش به صد درد آغشتهاند
دلی کش به هر صبحدم کشتهاند
بهارا من از اشک پنهان پُرم
که این گریهها را فرومیخورم
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پُر درد شد
گُـل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گـُریخت
تو رفتی و آمد زمستان سخت
به سوگ تو گردون، سیه کرد رخت
فروخفت خورشید و یخ بست آب
سر بخت بستان گران شد ز خواب
مگر گردبادی درآمد ز راه
که شد روز روشن چو شام سیاه
تگرگ از درختان فرو ریخت برگ
درو کرد این کِشته را داس مرگ
فرود آمد آن برق، با بانگ سخت
به جا ماند خاکستری از درخت
تو رفتی و این باغ، ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خَم گرفت
تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
به دل، آتش عشق دیرینه ماند
نگر تا شب تیره چون سوختیم
چراغی ز جان خود افروختیم
بیا تا ببینیم در کار گل
ز شبنم بشوییم رخسار گل
بهارا ببین تا چه پروردهایم
ز خون دل خود گـُل آوردهایم
فروبرده در سینة خویش، چنگ
گلی نو برآورده خورشید رنگ
بهارا بِهِل تا بگریم چو ابر
که از دستِ دل رفت دامان صبر
ندیدی تو آن کودک شیرخوار
که غلتید بر خاک این رهگذار
نیاســــوده در بستـــــر آرزو
فروخفت بر خاک خونینِ کو
همه تن نباشم چرا گریه نک
که صد شاخه از من جدا شد چو تَک
چرا خون نبارد از این سرگذشت
که یک عمر در خون و خنجر گذشت
اگر خون بلبل نجوشد به باغ
کجا از گل سرخ گیری سراغ؟
گل سرخ، نو میکند یاد دوست
که رنگ گل سرخ از خون اوست
کسی را بدین مایه ارزندگی است
که مرگش گشایندة زندگی است
بهارا به یاد آر از آن سرو ناز
که افتاده هم سرفراز است باز
در آن واپسین دم که دم درکشید
نسیم تو را در هوا میشنید
تو را پیش میدید آن خوشخبر
که بر میدمیدی نهان از نظر
درود تو هنگام بدرود گفت
که باغ تو در چشم او میشکفت
بیا تا مزارش پر از گـُل کنیم
چنین، یادی از خون بلبل کنیم!