تنهاییام را با تو
قسمت میکنم؛ سهم کمی نیست گستردهتر از عالم
تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که میخواهم
تمام فصلها را بر سفرة رنگین خود
بنشانمت؛ بنشین، غمی نیست حوای من! بر من مگیر
این خودپسندی را که هرگز آدمتر از من در
زمین و آسمانت آدمی نیست چون من همیشه نه؛
ولی یک لحظه خوب من، بیندیش: لبریزی از گفتن، ولی
در هیچ سویت محرمی نیست آیینهام را بر دهان
تکتک یاران گرفتم تا باورم شد در میان
مردگانم همرهی نیست شاید و یا شاید برای
من که همزاد کویرم در دستهای بینهایت
مهربانت شبنمی نیست
نمیدونم این شعر مال کیه؛ ولی خیلی قشنگه و دوستش دارم:
گُل لبخندی چید، هدیهاش داد به من.
خواهرم تکة نانی آورد؛
آمد آنجا، لب پاشویه نشست.
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد؛
شعر زیبایی خواند،
و مرا برد به آرامش زیبای یقین.
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست؛
زندگی فاصلة آمدن و رفتن ماست.
رود دنیا جاریست؛
زندگی، آبتنی کردن در این رود است.
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم.
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها میماند.
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری،
شعلة گرمیِ امیدِ تو را، خواهد کُشت!
زندگی، درک همین اکنون است؛
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است
که نخواهد آمد.
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی؛
ظرف امروز، پر از بودن توست.
شاید این خنده که امروز دریغش کردی،
آخرین فرصت همراهی با «امید» است.
زندگی یاد غریبی است
که در خاطرة خاک به جا میماند.
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشة برگ؛
زندگی، خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود؛
زندگی، حسّ شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر؛
زندگی، باور دریاست در اندیشة ماهی، در تُنگ؛
زندگی، ترجمة روشن خاک است، در آیینة عشق؛
زندگی، فهم نفهمیدنهاست.
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود؛
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست:
آسمان؛ نور؛ خدا؛ عشق؛ سعادت با ماست.
فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم؛
در نبندیم به نور،
در نبندیم به آرامش پُر مِهر نسیم،
پرده از ساحتِ دل برگیریم؛
رو به این پنجره با شوق، سلامی بکنیم.
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است؛
وزن خوشبختی من
وزن رضایتمندی است.
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند؛
چای مادر، که مرا گرم نمود؛
نان خواهر، که به ماهیها داد.
زندگی شاید آن لبخندی است
که دریغش کردیم.
زندگی زمزمة پاک حیات است، میان دو سکوت.
زندگی، خاطرة آمدن و رفتن ماست:
لحظة آمدن و رفتن ما، تنهایی ست.
من دلم میخواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
راستی کسی نشدم که بخوام از خودم بگم: 28 اردیبهشت 1345 در کرمان به دنیا اومدم؛ اسمم اول بود: «عبدالرضا» اما به چهلمم نرسیده، به یاد عموم که همون روزها توی دریا غرق شده بود، گذاشتن: «علیرضا».
بچگی طلایی داشتم؛ بین 7 تا بچه قدونیمقد دیگه که من ششمینشون بودم، با داشتنها و نداریهامون بزرگ شدم و در کنار خیلی چیزای خوبی که دیدم، حسرت خیلی چیزای دیگه هم واسه همیشه موند روی دلم.
بزرگ شدم، درس خوندم، عاشق شدم (اونم بارها و بارها)، دبپلم و بعد هم لیسانسمو گرفتم و یکباره شدم دبیر ادبیات (همون چیزی که همیشه آرزوشو داشتم).
توی 33 سالگی ازدواج کردم و حالا یه دختر کوچولوی عزیز دارم به اسم «دیبا» که همیشه بهش میگم: دیبای بابا.
خب، دیگه چی بگم؟ آره یادم اومد. از همون بچگی عاشق داستان و شعر بودم، آخرشم نصفه و نیمه شدم یه نویسنده و یه نیمچه شاعر.
راستش یه زمانی از بس به آرزوهام فکر میکردم، شک برم داشته بود که نکنه پاک هپروتی و خیالاتی هستم؛ اما روزگار درس غریب و بزرگی بهم داد: تمام آرزوهای بزرگ و طلاییم، درست توی یه شب پاییزی بیست و شش سالگیم تبدیل شد به حسرت و افسوس. دلیل و علتش حالا بمونه. بعد هم دیگه سالها گذشت؛ گذشت و گذشت تا رسید به امروز که توی 45 سالگی، هر آخر شب مث کسی که سر مزار عزیزش گریه میکنه، به آرزوها و روزها و سالهای رفته فکر میکنم و انگاری توی دلم نمکی اشک هم میریزم؛ اما از خدا که پنهون نیست؛ از شما هم چه پنهون که ته ته ته دلم (واقعا میگم؛ ته ته دلم) هنوز آرزوها میجوشن؛ هنوز هر شب طغیان میکنن؛ و هنوز........
ادامه مطلب ...