تحمیل

من ازهجوم ابرهه، از فیل خسته‌ام
عمری است در نبودِ ابابیل، خسته‌ام

این روزها که کُشتن هابیل ساده است،
من در کنار این همه قابیل خسته‌ام

عیسی کجاست تا که بیاید چرا که من
سوگند بر قداست انجیل، خسته‌ام

از بس که سال‌های گذشته، مرا شکست
از سال‌های مانده، به تحویل خسته‌ام

کی می‌شود به میل خودم زندگی کنم
باور کنید از این همه تحمیل خسته‌ام


گفتی چرا؟ سکوت من، اما چرا نداشت

مانند بغض من؛ که شکست و صدا نداشت

دیدم که واژه‌ها، همه در انحصار توست

گشتم تمام حافظه را؛ یک هجا نداشت

می‌خواستی تمام دلم را بیان کنم

می‌خواستم؛ ولی نفسم اتکا نداشت

آن‌گونه مات و مسخِ تو بودم، که ساعتم

حتی خبر ز کم‌شدن لحظه‌ها نداشت

گفتی تمام شد؛ و نشد باورم شود

آخر دلت خبر ز دلم داشت یا نداشت!

فرق سکوت و حرف، همین است خوب من!

حرف تو ته کشید و سکوت، انتها نداشت



٪s (برای مشاهده کلیک کنید)


یکسال درد یتیمی


امشب سیصد و شصت و ششمین شبی است که بابا رفته.

سیصد و شصت و شش شبانه روز تنهایی و اندوه.

سیصد و شصت و شش شب آه و بیداری و خلوت خاطره ها.

سیصد و شصت و شش روز بی پناهی و حس غریبی.

امشب سیصد و شصت و ششمین شبی است که بابا رفته.

درست در دو هزار و هفتاد و هشتمین روزی که مادر رفته بود.

از پس دردها، خستگیها، دربدریها، تنهاییها، بیمهریها، و....و دل آزاریها.


امشب، سیصد و شصت و ششمین شبی است که بابا رفته.

فردا مراسم سالگرد باباست؛ ومن مثل «بیگانه»  آلبر کامو، آنقدر در گیجی و رخوت تلخی شناورم که انگار همه این حوادث بر غریبه ای ناشناست میگذرد؛ همه این : رفتن مادر، آن شش سال تنهایی پدر، آن سکته مغزی و روزهای سنگین بعد از آن، و سپس آن غروب تلخی که دنیای امیدهایمان که با خیر به هوش آمدنش ساخته شده بود، به یکباره و با یک جمله دکتر سوخت و نابود شد: ایست قلبی بود، بردبار و شکیبا باشید!

امشب، سیصد و شصت و ششمین شبی است که شکیبایی داشته ام؛ آنقدر که گاه در خود بر خویشتن گریسته ام و افسوس خورده ام که کاش اینگونه مرا صبر نبود.

سیصد و شصت و شش روز دیده بیوفاییها، شنیدن نارواترین حرفها، شکستن سخت ترین بغضها و گریستن تلخترین اشکها.

امشب سیصد و شصت و ششمین شبی است که بابا و هم مادر، در همه لحظه هایم جاری و شناورند؛ همه شب خوابشان میبینم و چه خوب که همیشه هم یادم میرود که دیگر نیستند.

در سخت ترین لحظه هایم، در تنهاترین بیکسیهایم، و در جانسوزترین اندوه هایم، هر دو بوده اند؛ انگارکه هرگز نبوده اند و انگار همیشه بوده اند و هستند.

امشب، سیصد و شصت و ششمین شبی است که بابا پیش و پس رنجهایم نیست و هست. نیست. 

امشب سیصد و شصت و ششمین شب از آغاز ابدیتی تنهایی است.


کاش میدانستم

قدر هر روز خوش داشتنت!

کاش میدانستم

قدر هر غنچه لب، واشدنت!

قدر هر لحظه و هر ثانیه را

کاش میدانستم!


روح همه پدرها و روان جمله مادران جهان، غرق آرامش و حلاوت !

باز هم یه آهنگ قدیمی



این ترانه قدیمی یه حس نوستالوژیک برام داره. منو میبره به سالهای دور که کلاس سوم و چهارم دبستان بودم و تازه مفهوم عشق رو داشتم درک میکردم؛ اونم چه جایی: توی صف نونوایی و عادت هر روزه خریدن نون برای یه خانوار ده نفره که هم همیشه برای توی صف ایستادن و کرکر تنور نونوایی رو شنیدن و هی پابه پا شدن و خستگی ساق پاها میون بازی فوتبال روزهای گرم تابستون، قرعه فال به نام من بود، تا دل از زمین خاکی پشت شهربانی بکنم و بدوم برم توی صف تا سیه چشمی رو ببینم که آخرشم نتونستم بدونم و بفهمم اصلا کی بود و از کجا میومد و حتی اسمش چی بود.

همه اون سالهای من گذشت به عشقی که نسیم وار اومد و نسیمواره رفت. و در تمام روزهاش، این ترانه ورد زبونم بود؛ بی اون که بدونم این قایق کاغذی، روی رود خروشان زندگی چه ها خواهد دید.


واسه سالها دنبال این ترانه بودم تا امشب که خیلی اتفاقی افتادم مجددا در پی اش. با این خیال که یکی از ترانه های مرحوم مهستیه. اما خیلی جالب بود که فهمیدم خوانندش خانمیه به نام روح انگیز (بتول) عباسی. 


واسه دل خودم و به یاد اون سالهای دور بیخوابیهای شبانه و آه کشیدنهای معصومانه زیرنور ماه، میذارمش واسه دانلود. هر کی خوشش نیومد، فقط بهم نخنده!


لینک دانلود:



http://s3.picofile.com/file/7396940428/04_Mioone_In_Hame_Adam.mp3.html





در آستان روز تو



شب جمعه 12 خرداد 1391


یادت همیشه به خیر بابا. خدا میدونه که چه قدرها دلم برایت تنگ شده. فقط خدا میدونه.

دلم برای عطر توتون دستهات، برای گره ابروهات، دودو زدن چشمهات، چایی خوردنهات، برای همه و همه تو تنگه. خیلی خیلی تنگه.

یادت هست پارسال، غروب یکشنبه ای که داشتیم میرفتیم سر مزار مادر، یهویی برگشتی و بهم گفتی: بابا علی (همیشه بچه ها را اینگونه میخوندی) ، اگه یه روز نبودم، شبای جمعه منو از یاد نبری بابا! و من همینجور که پشت فرمون بودم، همه دلم  لرزید: مادر هم سه روز پیش از مرگ، یه همچین توصیه ای به من داشت.

باز گفتی: ناراحت نشو بابا، مرگ حقه، روزی که من نباشم، تنهام نذاری شبهای جمعه. که من دیگه نزدیک بود تابم رو از دست بدم و بی مهابا اشکهام رو رها کنم  توی پهنای صورتم.

امشب سر مزارت بودم. درست 11 ماه بعد از رفتنت و هنوز و همیشه داغدارت. حتی یک لحظه نشده که از یاد تو و مادر بیرون باشم. هیچکس باور نمیکنه اگه بگم که شاید و تقریبا همه شبها را در خواب، با شما سر میکنم.

چه حرفها که برای همیشه روی دلم موند تا بهت بگم. چه آرزوی بچگانه ای موند روی دلم که برای یه بار هم شده، مثل بچگیهام، سرم رو بذارم روی بازوهات و بخوابم؛ اینو تمام سالهایی که مادر نبود و تو بودی، توی دلم مخفی کرده بودم. یعنی راستش خجالت داشتم همچین حرفی بزنم. نگفتم و برای همیشه روی دلم موند.


امشب همینجوری بیدل نشستم پشت کامپیوترم. بعد مدتها اومدم اینترنت و خیلی اتفاقی رفتم توی یه سایت که تعدادی موسیقی محلی از خانمی تالشی گذاشته بود برای دانلود.   همون اولین ترانه، یه سوز غریبی داشت که اشکمو درآورد. مرثیه ای بود از یه مادر برای مرگ شوهر و پسرش.

میذارمش برای دانلود. هر کی خوشش اومد، نثار هم او.

امشب خیلی بیدلم. دوست دارم مطلب پارسالمو برای مادر تموم کنم. هم خیلی حرفهامو برای پدر بنویسم، اما امشب اصلا حالش نیست. میخوام برم توی خودم و تنها باشم.

ببخشین!


لینک دانلود:


http://s3.picofile.com/file/7396938167/02_Avaze_Taleshi_www_karkan_ir_.mp3.html