امروز روز مادر بود. این، ششمین سالیه که کنارمون نیستی؛ شش سال بیمادری!
توی زندگی ما آدمها، لحظههایی هست که از یاد نمیره: خیلی لحظات خوش؛ خیلی لحظههای غمگین؛ حتی گاهی لحظاتی که هیچی درون خودشون ندارن جز یه حس غریب.
برای من ـ بیاغراق بگم ـ همة لحظههای با تو بودن خاطره است؛ چه تلخ و چه شیرین.امروز روز مادر بود. این، ششمین سالیه که کنارمون نیستی؛ شش سال بیمادری!
توی زندگی ما آدمها، لحظههایی هست که از یاد نمیره: خیلی لحظات خوش؛ خیلی لحظههای غمگین؛ حتی گاهی لحظاتی که هیچی درون خودشون ندارن جز یه حس غریب.
برای من ـ بیاغراق بگم ـ همة لحظههای با تو بودن خاطره است؛ چه تلخ و چه شیرین. از اون سالهای دوری که کوچیک بودم و داشتم آروم آروم بزرگ میشدم و نمیفهمیدم همة مسیری که به این سادگی دارم طی میکنم، تو برام کوبیدیش؛ تا این سالهای آخر که زن و بچه داشتم و توی یه کوچه زندگی میکردیم و تموم خوشیم این بود که بعد از یه روز کار سخت توی کوزه دهات، سر شب بیام پیشت و یه ساعتی ببینمت. یادته؛ دخترکم «دیبا» بعد از تولد، چشمهاشو توی لبخند گرم و مهربون تو باز کرد.
اون بیماری سختی که توی چهارـپنج سالگیم، منو تا دم مرگ رسوند، یادته؟ فقط لطف خدا و زحمتهای تو و بابا برم گردوند؟ یا اون بیماری سختی که تو رو تا مرز جراحی و آستانة مرگ برد و باز لطف خدا برت گردوند. یادته؟
یادته روزی که به خونه برمیگشتی، من و خواهر کوچیکم که قریب یک ماه آوارة خونههای فامیل و همسایهها بودیم تا نبودن و دوریتو رو نفهمیم، چه حال غریبی داشتیم؛ با دستهایی به تنگی آغوش کوچکمون توی کوچه میدویدیم طرفت؛ «درست مثل بچههای یتیم» اینو همیشه بهمون میگفتی.
یادته؛ روزایی که سرخک داشتیم و با نقطههای سرخ روی صورت و بدنمون توی بستر افتاده بودیم، تموم عشقمون این بود که وسط روز بیای بنشینی پهلوی رختخوابمون و برامون قصه بگی؟ یادته اون شیربرنجی که عوض شکر، اشتباهی توش نمک ریخته بودی و هر چی هم من و خواهرم جِز زدیم که بدمزه است، به زور بِهِمون خوروندیش و بعد که خودت چشیدی و فهمیدی چه زهرماری به خوردمون دادی، چقده واسهمون دل سوزوندی که: «بچههام چی کشیدن؟!»
یا اون سالهایی که بچههات تجدیدی میآوردن؟ یادته چطور آروم آروم خبرو به بابا میدادی تا شرّی به پا نشه؟ چون میدونستی اگه بابا عصبانی بشه و با کمربند نظامیش طرفمون حمله کنه، این تویی که باید مثل همیشه ما رو پشتت پناه بدی و از دسترس دور نگهمون داری.
وای؛ یادته چقده از این که سرمو فرومیبردم زیر بغلات تا بوی عرق تنتو بشنوم، بهم میخندیدی؟ توی اون ظهرهای گرم تابستون، یادته چقده دوست داشتم کنارت دراز بکشم و دستتو بندازم دور گردنم تا آسوده از پناه گرم آغوشت، با برجستگی رگهای پشت دستت بازی کنم؟ یا اون شبای بلند زمستون، نمیدونم هیچوقت فهمیدی که دستی خودم لحاف کرسی رو از روی خودم پس میزنم تا وقتی ببینی پسرت یخ کرده، بگیریش تنگ بغلت و گرمش کنی؟
اون باری که به دختر همسایه چشمک زده بودم و مادرش اومده بود شکایت؛ یادته چهقدر دور حوض با دمپایی دنبالم کردی؟ پونصدوپنجاه و دو هزار و ششصد و نود و یک بار دمپایی رو پرت کردی و همش هم عمداً به خطا؛ تا خوب بترسم و دیگه «از این غلطا نکنم».
یادته؛ بعدها که بزرگتر شده بودم، وقتی میدیدی مینشینم یه گوشه و توی خودم فرومیرم، نگرانم میشدی و حتی یه بار برام داستان اون پسر خالهتو تعریف کردی که مث من همیشه توی خودش بوده تا آخرش خودکشی میکنه؟ اون شبایی که تا نیمههای شب کتاب میخوندم و واسه این که نور چراغ مطالعهام بابا رو که توی نور خوابش نمیبرد، اذیت نکنه، کمنورترین چراغی رو که میشد، روشن میکردم، یادته خیلی شبا آروم میاومدی بالای سرم و دل میسوزوندی که: «مامان بگیر بخواب، اینهمه از اون کلهات کار نکش!»؟
اون سالی که توی کوران جنگ میبایستی برم خدمت و عصر آخر داشتم وسایلمو میبستم، وقتی دلتنگیمو از دورشدن ازت و درد غربتم رو دیدی، یادته چه شعری برام خوندی: «اگر غم را چو آتش دود بودی، جهان تاریک بودی جاودانه».
بعد هم نشستی و برام از بچگیهای خودت گفتی؛ از ماجرای طلاق مادرت و زن بابات که اگر چه زن خوبی بود، ولی هرگز نتونست جای خالی مادر رو برات پر کنه؛ و از تنهاییهات گفتی. از ازدواجت با بابا، سالهای آوارگیتون توی این شهر و اون شهر؛ مرگ بچههات؛ غربتها، سختیها و رسم روزگار. اینقده گفتی تا غم خودم از یادم رفت.
یادمه یه غروب خیس پاییزی بود و هوا سوز داشت. میدونستم که دل خودت از من بیشتر گرفته؛ اینو از بغض صدات و واجموج اشکی که توی چشمات پرپر میکرد، میفهمیدم؛ ولی پا که شدی، نم نم بارون بهانة دل تنگت شد تا زمزمه کنی: «خوشا بارون که بر بشنم بباره، از اون خوشتر که بر قبرم بباره» و من که توی دلم این حس رو داشتم که همة اینها ـ این دلگیری عجیب من، این حرفها که برام از همیشه بیشتر تازگی داشت و این حس شگرف و نابی که الان، توی این غروب دلگیر پاییزی بهم دست دادهـ تماماً نشونة اینه که دارم میرم که برنگردم، کاملاً فهمیدم که پاشدی و رفتی تا ریزش اشکهاتو نبینم؛ چون میدونستم که مادری و نمیخوای پسرت ته دلش خالی بشه. و از اون روز و اون لحظه، چه احساس درکی به تو پیدا کردم؛ حسی که تا همین الان باهامه؛ حتی اینهمه سال پس از مرگت.
آخ مادر؛ تمام لحظههام پر از توست. اینو نمیشه هم با کسی گفت. هیچ فکری نکنن، اینهمه وابستگی رو باور نمیکنن؛ لااقلش اینه که توی دلشون به آدم میخندن که طرف چقده بچه ننه است. هیچکس نخواهد دونست که تو و بابا واسه ما هشت تا بچهای که از برکت یک زندگی کولیوار نظامی، نمیتونستیم توی هیچ جا ریشه کنیم، همه دنیامون بودین.
اون سحری که بابا به خونهمون زنگ زد تا خبر بده جوابشو نمیدی، درست همون لحظه داشتم خواب تو رو میدیدم: خواب میدیدم داری با درد و نگرانی ازم میپرسی ببینم پشتت چشه؛ و من که این اواخر مدام باهات میاومدم دکتر و میدونستم چقدر بدحال هستی، نمیتونستم بهت بگم که داره بدنت میپوسه. که داره پوست از گوشت جدا میشه و چه منظرهای داره!
زنم که بیدارم کرد، هنوز تحت تأثیر خواب، گیج گیج بودم. پرسیدم: «چیه؟» گفت: «بابا زنگ زده که هر چی مامانتو صدا میزنه، جوابشو نمیده؛ پاشو، برو ببین چی شده؟» سریع لباس پوشیدم و دویدم طرف خونه بابا. عجیب سحر سردی بود. آبان ماه و این همه سرما؟!
بابا که درو باز کرد، هنوز هوا گرگومیش بود و چهرهاش تاریک میزد. گیج بود و ترسیده؛ که سابقه نداشت جوابشو ندی. زود دویدم داخل و تو رو دیدم که سر سجاده، سرتو داده بودی به دیوار و چشمات بسته بود. تسبیح یادگاری پدرت هنوز دور انگشتات بود و لبة چادر سفید نمازت که با خودت از حج آورده بودی، تا خورده بود و افتاده بود روی سینهات.
صدات زدم؛ که جواب ندادی. یعنی دیگه نبودی که جواب کسی رو بدی؛ و اینو خیلی زود فهمیدم. وقتی فهمیدم که به پشت خوابوندمت و دست زدم به صورتت و دیدم که سرد سرده؛ وقتی پلکهاتو بالا دادم و دیدم که سیاهی چشمات کاملاً رفته؛ وقتی که دست گذاشتم روی قلبت و دیدم که خلاف دستها و پاهات، سینهات هنوز گرمه؛ اما یه گرمای عجیب: مثل یه بخاری که گرمی داره اما میدونی که جون توش نیست.
بعد دست و پام شروع کرد به لرزیدن؛ و چه لرزشی. انگشتمو گذاشتم روی رگ گردنت؛ نمیزد. باز صدات زدم؛ یعنی همش صدات میزدم و دیگه هیچی نمیفهمیدم. بابا با نگرانی پرسید: «چیکارشه مادرتون، بابا؟» که گفتم: «فکر کنم خاک به سرمون شد بابا» و نفهمیدم کی زنگ زدم به اورژانس، کی به زنم گفتم، کی برادر بزرگ و خواهرمو خبر کردم و اصلا با چه کلماتی این خبرو بهشون دادم؟ فقط همین قدر یادم هست که دویدم و ماشینمو بردم وسط چهارراه ابتدای کوچه و چراغای چشمکزنش رو زدم تا آمبولانس راحت محل رو پیدا کنه. بعد برگشتم و بابا رو دیدم که سرتو گرفته بود توی بغلش و از ته دل زار میزد.
پزشک اورژانس که لبة پتو رو کشید روی صورتت و گفت: «خدا رحمت کنه!» همة امیدهام به برگشتنت یهباره به باد رفت. توی گیجی و پریشانی مطلق، با دستهایی که میلرزید، فرم مشخصات متوفی! رو پر کردم و اینقده گیج بودم که نفهمیدم اطلاعات رو درست نوشتم یا نه. حتی نفهمیدم بندة خدا کی رفت! فقط همین قدر یادم مونده که کنار تختت نشستم روی زمین و دستتو گرفتم توی دست؛ همون دستی که همیشه بوی محبت داشت و حالا رو به تلاشی بود. همون رگهای ورمکردهای رو که اونهمه توی بچگیهام باهاشون بازی میکردم، میبوسیدم و چشمام رو میکشیدم روشون.
بعد یک یک اومدن: اول زنم که بچه رو تنها گذاشته بود و توی سر زنون خودشو رسونده بود؛ بعد برادرم که گیجیاش مرزی نداشت؛ بعد خواهرم. چراغها یکی یکی روشن شد. خونه از گریه و شیون پر شد. و بقیه هم کم کم خودشونو رسوندن: یکی دو تایی از همسایهها؛ مادرزنم، برادر کوچکم، زن برادرم، مادرزن برادر کوچکترم؛ و خونه یکباره شد ماتمسرا. بابا توی اتاقها راه میرفت و ضجه میزد.
همه گریه میکردن جز من؛ که چنان ضربه شدید و ناگهانی بر مغزم وارد شده بود که ذهنم از همه چیز خالی بود. با برادرم کمک کردیم تا تیکه پارچههایی که آخرشبها با زردچوبه و روغن، روی مچ دست و پاهات میبستی تا کمی دردتو آروم کنه، باز کردیم. قرصهای قلبت هم زیر بالشتت بود که برداشتیم.
دکتر حمید تو رو فرستاد اطاق بغلی تا یه بار دیگه ازت نوار قلب بگیرن. بعد که تنها شدیم، بهم گفت: «فلانی، قلب مادرتون ورم داره. متوجه میشین منظورم چیه؟» کی باور میکرد تو اینهمه بیمار باشی؛ اونم تو که هیچوقت خودتو نمیانداختی. بدت میاومد و ننگ داشتی توی بستر بیفتی یا زحمتت گردن این و اون باشه. پرسیدم: «یعنی چی که قلب ورم داره دکتر؟» گفت: «والاه نمیدونم چطور بهتون بگم. فقط همینو بگم که مادرتون بیش از حد مریضه و در حقیقت زندگیش به یه نفس بنده.» باز هم باور نکردم؛ گفتم: «باشه دکتر، مراقبش هستیم. خیالتون راحت.» گفتم «باشه» و مثل همیشه از یادم رفت؛ یعنی اصلاً باور نکردم که بیماریت اینقدر جدی باشه.
دیگه کم کم هوا شروع کرد به روشن شدن و خونه شلوغتر شد. نمیدونم چرا یهو به صرافت چی افتادم که نشستم پشت ماشین و بیمفصد و مقصور، فقط توی خیابونا که رفته رفته داشت شلوغ میشد، روندم. فقط یه موقع به خودم اومدم و دیدم ساعتای حدود شیش و نیمه و آفتاب کاملا پهن شده روی زمین. برگشتم خونه بابا. ته دلم ـ اینو واقعاً میگمـ ته دلم داشتم آرزو میکردم که همه اتفاقای دیشب خواب بوده باشه. مثل خوابای بدی که بچگیها میدیدم و همیشه هم دست تو بیدارم میکرد.
برگشتم و دیدم که این بار دیگه خوابی در کار نیست. خونه شلوغ لود و از همه اطاقها صدای گریه میاومد. در اتاق تو بسته بود. اومدم داخل؛ دیدم برادر بزرگم با چهرهای که انگار یکباره تکیده شده بود، نشسته لبه تخت و دستشو گذاشته روی پیشونیت. چنان سکوت بهتآمیزی داشت که دلم نیومد آرامششو به هم بزنم. اومدم بیرون. خدایا این همون خونهای بود که تا همین دیروز از همه جای اون گرمی میبارید؟!
یکی از همسایهها صدام زد: «علی آقا، اگه صلاح میبینین زنگ بزنیم ماشین بیاد جسد رو ببره سردخونه؟» نگاهش کردم. هنوز چیزی نشده، شده بودی «جسد»؛ جسدی که میبایستی زودتر از میون زندهها ببرنت بیرون. انگار هرگز وجود نداشتی؛ یا انگار اصلاً راهت به دنیای زندهها بسته بود. نگاهم مونده بود روی تار نازکی که لای موهای جوگندمی ریش آقای همسایه گیر کرده بود و با نفسهایش میلرزید و بازی میکرد: «خوب نیست جنازه روی زمین بمونه. واسه خونواده هم خوب نیست.»
جنازة خانم بنیاسدی رو که دفن کردن، فقط موند یه تیکه خاک که جز رد خیس ملاتی که روی سنگ ریخته بودن، ازش چیزی نمونده بود. پسر و دختراش زودتر از مشایعتکنندهها راه افتادن و یکباره دیدم من تنها موندم سر قبرستون، بین یه مشت سنگ قبر. بهتزده باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خونه. چنان دردی روی دلم بود که یه راست اومدم خونه بابا. سر شب جمعهای بود و بابا داشت مناجات و دعای بعد از نماز مغربشو میخوند. نشسته بودی پایین اتاق و مثل همیشه نگاهت خیره مانده بود روی گلهای قالی.
ادامه دارد
فکر کنم دل من با دل تو خیلی همسو باشه چون هر کسی را نداریم که خیلی عزیزه اما حالا من یه مادر هستم که گاهی دلم برای مادرم تنگ میشه و نمیدونم تو چه جوری هستی اما باید با تمام دلگرفتگیها بیاد بدونی که یه مادر دوست داره فرزندش همیشه شاد باشه و همیشه بهترین امیدوارم تو هم به خاطر مادرت همیشه شاد باشی و بهترین
مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی
تو شگفتی خلقتی
تو لبریز عظمتی
تو را دوست دارم و می ستایمت!
دست بر دعا بر می دارم و از خدای یگانه برایت برکت,رحمت و عزت می طلبم.
مادر عزیزم به خاطر تمام مهربانیهایی که در حق من کردی و به من بال و پر دادی و مرا بالنده کردی و با سوختن خود عشق و شور در وجودم روشن کردی با همه وجودم و با تک تک سلولهایم دوستت دارم
وااااااااای دایی علی ! اینا رو که خوندم درست یاد اون شب نحس افتادم که داشتیم با اتوبوس میومدیم و من توی راه همه ش امیدم به این بود که وقتی رسیدیم همه بگن شوخی کردیم و مامان بزرگ بخندن و بگن برای این بوده که خیلی وقت بود ندیده بودمتون ! یا بگن اشتباه شده بوده ... از این فکرای چرت و پرت ! ولی از ته دل امیدوارم بودم یکی از اینا باشه نه اونی که پشت تلفن شنیده بودم
خدا رحمتشون کنه و هر لحظه مرتبه شونو بالاتر ببره در جوار خودش ... واقعا گرمی و صفای خونه بودن .
می دونم برای شما ها که بچه هاشون هستین خیلی خیلی سخت تره ... چهره ی دایی حمید هیچ وقت یادم نمیره واقعا عوض شده بودن ... گریه ی شما رو هم هیچ وقت ندیده و نشنیده بودم
واقعا زیبا و بجا نوشته بودین همه شو
جاشون همیشه خالیه !
سلام دامبلدور جان!
اثر شکنجههای دامبلدوره رفع شده؟؟؟!!!!
یه چیزی بگم بخندی، چند روزه یوزر وبلاگمو یادم رفته بود، نمیتونستم بیام به خدماتش!
اینم از خصایص پیریه
ممنونم که اومدی
سلام
خوشحالم که هم رشته ایم وازمطالب منم خوشتون اومده
منم شماروبه نام علی لینک می کنم
سلام و ممنونم
سلام...
با خوندن مطلبتون یاد مامان خودم افتادم.... یاد اینکه چقدر جاش خالیه و من هر روز و هر لحظه بیشتر از قبل دلتنگشم...
روحش شاد که همه چیز من بود...
سلام دوست همدردم!
از قدیم گفتن:
آتش بگیر تا که ببینی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود!
خدا مادر گرامی شما رو رحمت کنه؛ ناگفته همیشه قابل درک هست که پدر و مادر همه چیز و همه کس آدمی هستند. دو جواهری که هرگز جایگزینی براشون نیست. دو عزیزی که وقتی هستن، اونقدر دورن که نمیبینیشون؛ و وقتی میرن، اونقدر جاشون خالی و دلتنگه که هیچ غمی باهاش برابر نیست.
خدا همه پدرها و مادرها رو نگه داره و روزی که نیستن، رحمتشون کنه!
برادر شما: علی