«ناصر خان حجازی» هم رفت. چقدر این مرد رو از همون
بچگیهام دوستش داشتم. نه این که خیلی شکل برادر بزرگم بود؛ با همون قیافة جدی اما
مهربون، همون پف زیر چشماش، و حالت مردونة صورتش؛ که هر چی هم بزرگتر شدم، ازش
بیشتر خوشم اومد. سال 72 وقتی تیم ملی از بازیهای
آسیایی با سرافکندگی برگشت، میون اونهمه جنجال تبلیغات منفی ضد «علی پروین» و اون
جوّ بدی که همه رو گرفته بود، یادم نمیره که از یکی از کشورهای خارجی (فکر کنم
یکی از کشورهای عربی که اون زمن مربیگری تیمشون رو بر عهده داشت) ارتباطی تلفنی
با برنامه ورزشی تبویزیون داشت و انصافا چه دفاع مردونه و معقولی از پروین کرد. یا همین اواخر که با حال
مریضش، چه حملهای کرد به دولت و این جریان یارانهها. رسماً هم اعلام کرد که بهش
تذکر دادن اینهمه حرفای غیر ورزشی نزنه؛ اما نمیتونه درد و بیچارگی مردم کشورش رو
ببینه و ساکت بمونه. از «ناصر خان حجازی» جز این
هم اناظری نبود. از مردی که خلاف خیلی از این بچهقرشمالهای دنیای ورزش و هنر و
سیاست و خیلی زمینههای دیگه، که با پول باباهای حاجی و تاجرشون و به زور خوشگلی و
تیپ و ظاهرشون ره صد ساله رو یه شبه طی میکنن و تا به شهرت میرسن، تنها چیزی که
دیگه یادشون نیست، مردمشونه. حجازی از میون همین مردم به
سبب قابلیتها و تواناییهاش بلند شد؛ و تا آخرین دم حیات هم با همین مردم زیست و
با شادی و غمشون انیس موند. خدا میدونه هنوز باورم نیست
که دیگه این آدم بین ما نخواهد بود؛ اما درسی که زندگی بهم داده، همینه که گاه چیزهای
ناباورانه رو باید باور کرد. روحش همیشه شاد باشه و در
آیندهای که این ملت دوباره به سربلندی میرسه، شادتر! بسیار گل که از کف من چیده
است باد اما دل غمین گلهای یاد هیچکسی را پرپر نمیکند؛ زیرا که مرگ هیچ عزیزی رل
باور نمیکند