شعر «باز باران» رو تقریباً همه توی ذهنمون داریم؛ خود من لااقل هر بار که میشنوم یا میخونمش، یه حس عجیبی آمیخته از شادی یادآوری روزهای قدیم همراه با یه جور غربت و دلتنگی بر وجودم مستولی میشه. خلاصه؛ آیا میدونین اصل کامل این شعر چقده قشنگه و اصلاً نام اصلی شاعرش چیه!
تقدیم به همة اونایی که دلای ابریشون داره بارونی میشه!
باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
من به پشت شیشه، تنها
ایستاده؛ در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خـُرم
یک، دو سه گنجشک پـُرگو
باز هر دم
میپرند، این سوی و آن سو
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی.
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان.
کودکی دهساله بودم
شاد و خـُرم
نرم و نازک
چست و چابـُک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل، گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می، مستیدهنده
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکهها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگها از آب، جـَسته
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دَم به دَم در شور و غوغا
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد؛ چرخ میزد، همچو مستان
چشمهها چون شیشههای آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
میدویدم همچو آهو،
میپریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه
میکشانیدم به پایین،
شاخههای بیدمِشکی
دست من میگشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی
میشندیم از پرنده
داستانهای نهانی؛
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم در آنجا
بود دلکش؛ بود زیبا
شاد بودم
میسرودم
روز؛ ای روز دلارآ !
دادهات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز؛ ای روز دلارآ !
گر دلارایی است، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هر چه زیبایی است، از خورشید باشد.
اندکاندک؛ رفتهرفته، ابر ها گشتند چیره؛
آسمان گردید تیره؛
بسته شد رخسارة خورشیدِ رخشان
ریخت باران؛ ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانههای گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق، چون شمشیر بـّران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه، غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کرانه
با شتابی چرخ میزد بیشماره
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران؛
بادها، با فوت، خوانا
مینمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفتهرفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل!
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه
بس ترانه، بس فسانه!
بس گوارا بود باران!
به، چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:
«بشنو از من، کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ
هست زیبا؛ هست زیبا؛ هست زیبا!
«مجدالدین میرفخرایی» مشهور به: «گلچین گیلانی»
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی، لب ز خنده بستن است،
گوشهای درون خود نشستن و شکستن است!
گل به خنده گفت:
نه؛
زندگی شکفتن است
با زبان سبز، راز گفتن است.
گفتگوی غنچه و گل از میان باغچه
باز هم به گوش میرسد.
تو چه فکر میکنی؟
راستی کدامیک درست گفته است؟
من که فکر میکنم
هر چه باشد، او گل است؛
گل سه چار پیرهن
بیشتر ز غنچه پاره کرده است.
«شادروان استاد قیصر امینپور»
این غزل، از سرودههای استاد بزرگم «دکتر رضا اشرفزاده» است.
برای بچههای تمام دانشگاههای مشهد شناساست.
هر کسی این شعر رو پسندید، بدونه که واسه منم خیلی عزیزه؛
هم این شعر و هم یاد و خاطرة اون استاد:
بگذاشـت مرا، جفـــا نکرده
بگذشت ز من، وفــانکـرده
او پـای ز مهـر من کشیــده
من، دامن او رهــانکـــرده
هر چند که سوخت بندبندم
عشقـش ز دلم جـُدا نکرده
ای آنـکه به قهر یک نگه نیز
از مـِهر به زیـر پا نکــرده!
بخشای بر این دلی که چشمی
بر کـَس بجـز از تو وانـکرده!
میترس ز آه من! که ترسـم
آتـش زندت خــدانکــرده
در حقّ دلم چه کار خوبی کردم
با یـاد رخ تو پایـکوبی کـردم
با بوسـه تمام «دوستت دارم» را
بر روی لب تو خـالکوبی کردم