نشستهاند ملخهای شک، به برگ یقینم
ببین چه زرد مرا میجوند؛ سبزترینم!
ببین چگونه مرا ابر کرد خاطرههایی،
که در یکایکشان میشد آفتاب ببینم
نمیرسند به هم دست اشتیاق من و تو
که تو همیشه همانی و من همیشه همینم
شکستنی شدهام؛ اعتراف میکنم اما
ز جنس شیشة عمر توأم؛ مزن به زمینم!
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگاندر
حدیثی کـِِش نمیخوانی بر آن دیگر!
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته؛ اما رو به شهر و مُلک و آبادی
دودیگر: راهِ نیمش ننگ؛ نیمش نام
که گر سربرکنی، غوغا
و گر دم درکشی، آرام
سهدیگر: راه بیبرگشت؛ بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است!
و هر سازی که میبینم، بدآهنگ است!
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمانِ هرکجا آیا همین رنگ است؟
«مهدی اخوان ثالث»
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاج خشک کوچة بن بست ...
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بیبقای خاک
«احمد شاملو»
بانگ
برداشتم : آه دختر
وای ازین مایه بیبندوباری
بازگو، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری؟
***
میخرم؟ کی؟ همین روزها؛ آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی وعدههای تو، این است؟
نوشدارو پس از مرگ سهراب؟
***
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین بازماندی
***
دیدةدختران بر وی افتاد
گرم از شعلة خودپسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زینهمه دردمندی
***
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا پی پا نهاد و نهان کرد
پارگیهای جوراب خود را
***
بر رخش از عرق شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطرهای اشک، تر شد
***
اشک نه؛ آن غرور شکسته
بی صدا، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش میکرد
آن چه دختر نمیگفت با من
***
«چند گویی کتاب تو چون شد؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم؟»
***
خواستم تا به گوشش رسانم
نالة خود که: ای وای بر من!
وای بر من، چه نامهربانم
شرمگینم؛ ببخشای بر من!
***
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
***
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما، دو زاییدة
رنج و دردیم
هر دو بر شاخة زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
***
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پند است
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسند است
***
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو نالهها را شکستم
دیده میسوخت از گرمی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
***
با همه درد و آشفتگی، باز
چهرهام خشک و بیاعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست
در درونم چه محشر به پا بود
«سیمین بهبهانی»
دل وحشتزده در سینه من میلرزید؛
دست من ضربه به دیوارة زندان کوبید:
آیی... همسایة زندانی من!
ضربة دست مرا پاسخ گوی!
لیک
ضربة دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها، تنها
اندر این زندان زیست؟!
ضربه، هر چند به دیوار فروکوبیدم،
پاسخی نشنیدم.
دیده را میبندم