جز عشق تووَم در دو جهان نیست پناهی
عاشق شدن این است: نه جرمی؛ نه گناهی!
رفتی و امیدت به دلم مانده، ولی نیست
جز آن که فراموش کنم یاد تو راهی
رفتی و چو روی تو، مرا موی سپیدی است
چون چشم سیاه تو، مرا روز سیاهی
چون بخت، ز من تافتهای روی و محال است
این شام به آخر رسد از صبحِ نگاهی
یک لحظه نیاسودهام از داغِ فراقت
کز چاله برآمد دل و افتاد به چاهی
دلسوختهام؛ سوخته از آتش عشقم
میترس؛ که سربرزند از سوخته، آهی
ای عشق، ای عشق، ای عشق، ای عشق!
گاهی ز تو غمگینم و شادم به تو گاهی
زمستان 1374