به کسی که توانست، اما نخواست؛
و آنگاه خواست، اما نتوانست !
چشمهایت، شب پر وسوسهای است
که در آن
سایه وحشت صد حادثه است
و به غوغای جنون میماند
چشمهای تو به اندازه یک ابر بهار
بر دل خسته و صحرایی من
دشتی از عاطفه میباراند
و تو گویی که کسی باز در این بزم سکوت
بیصدا؛ فاش
به شیرینی یک خاطره تلخ مرا میخواند
چشمهای تو شبی رؤیایی است
چشمهایت همه زیبایی است
چشمهای تو به اندازه تصویرم در آینهها
کایتی از غم بیفردایی است
نقشی از تنهایی است
کاش میدانستی
که چه اندازه دلم بیمار است
و چه اندازه به گرمای نگاه تو
دلم تبدار است
و چه اندازه گرفتار دو چشمت هستم
کاش میدانستی
کاش میدانستی
آبان 1376