یادگاری از یک عشق گمشده:
باز در خلـوت شب، شـوق سرانگشـتانت
زده آتـــــش به پـروبـال «کبوتــر جانت»
آه ای جُفت جـــدامـانده من! بـاور کن:
طاقـتش طـاق شده قُمــری بی سامـانت
مـاهی کوچکت ای آبی من! منتظر است
تـا کـه در پیــرهـن تــور شــود مهـمانت
بایـد از کـوچه تنـهایی مجنـون گـُـذری
تـا ببـینی کـه چه ها میکـشم از هجـرانت
تـا بـگویم غـزلی شیـرین، می دانـم بــاز
سـر پُـرشـور مـــــــرا میطـــلبد دامـانت
دل و جانم به نفسهای تو بسته است عزیز!
1376