دوباره
حسّ جاده داره دیوانهام میکنه. شده مث روزای بارونی؛ اون حس غریب که همیشه امونم
رو بریده و از موندن توی یه جا عاجزم کرده. دلم
داره پر میزنه واسه رمیدن: این که بشینم پشت فرمون و بزنم به جاده و فقط برم؛ بی اون
که حتی نیمنگاهی به پشت سر داشته باشم یا مقصدی پیش روم باشه. دوباره
جنون گسستن و گسیختن دارد بازیم میده. اگرچه قصة تلخی است فصل مرگ و نبودن ولی غریبترین قصههاست: ماندن و
بودن گرهگـشای زمانها! زمان، زمــانِ تو اکنون بیـــا که خستهام از عقدههای کور
گشودن بیـا که بس که شنیـدم حدیث تلخ و مکـرر دگر ملولــم از این گــونه تلخْ
رازشــنودن اسیـــر نقش خرابی ز بـام عرش فتـــــــادم در این زمانة حسرت؛ در این خُمارِ
خمودن در این غریو دروغین؛ در این فریب دمـادم من و صداقت یک آه: به هیچ، هیچ
فزودن ز بس رعایت و سازش؛ ز بس سکوت و تحمل خوشا گسستن و رستن؛ شکستهبال،
گشودن خوشا رهیدن از این عیشهای پوچ و دروغین خوشا اگر نرسیدن؛ به خون خویش غنودن بهار 1383