کتاب:
«دایی جـان ناپـلئون»
اثر: «ایرج پزشکزاد»
«دائیجان ناپلئون» را در هر کجای دنیا و
در هر جامعه ای می توان پیدا کرد. دائی جان ناپلئون داستان مرد پریشان احوالی است
که به دلیل ناکامی هایش در زندگی واقعی، در ذهنش از خود ناپلئونی ساخته است و گمان
می کند که انگلیسی ها قصد نابودی اش را دارند. این کتاب چنان بر دل ایرانی ها نشست
که بعد از انتشارش در سال 1973 میلیون ها نسخه از آن به فروش رفت.
قصه دائیجان ناپلئون در باغ بزرگی اتفاق می افتد که سه عمارت در آن وجود دارند: خانة قهرمان داستان، خواهرش و برادر کوچکترش که با وجود اینکه با درجه پایینی از ارتش بازنشسته شده، به او سرهنگ می گویند. بر این باغ دائیجان ناپلئون و بیماری پارانویایش حکم می رانند.
شخصیت پردازی هنرمندانه نویسنده، طبقات مختلف اجتماع را به تصویر می کشد: مامور اداره آگاهی، مامور دولت، زنان خانه دار، پزشک، قصاب، واعظ چاپلوس، خدمتکار، واکسی و یکی دو نفر هندی. تمام این افراد به باغی رفت و آمد می کنند که صحنه تمام دعوا ها، دسیسه ها و گرفتاری های خندهدار است.
با وجود اینکه رمان دائیجان ناپلئون با توصیفاتش جامعه را به نقد می کشد، اما با این حال نشان دهنده پیچیدگی، سرزندگی و انعطافپذیر بودن فرهنگ و جامعه ایرانی هم هست.
متأسفانه بعد از انقلاب ایران در سال 1979، هم سریال و هم کتاب داییجان ناپلئون، توقیف شد.
درباره نویسنده:
ایرج پزشکزاد (متولد ۱۳۰۶) از
طنزپردازان ایرانی نیمةٔ دوم
قرن بیستم است. او بیشتر به خاطر خلق رمان «داییجان ناپلئون» و شخصیتی به همین
نام، به شهرت رسید. پس از آن در سال ۱۳۵۵
مجموعهٔ
تلویزیونی داییجان ناپلئون توسط «ناصر تقوایی» با اقتباس از این رمان ساخته شد؛ همچنین
کتاب داییجان ناپلئون در سال ۱۹۹۶ توسط
«دیک دیویس» به زبان انگلیسی ترجمه گردید. «دیویس» توانست با مهارت فراوان، طنز
کتاب را در ترجمة انگلیسی خود منتقل نماید.
لینک دانلود:
http://ketabnak.com/comment.php?dlid=6446
امشب سومین شبیه که تنهام. زنم و ذخترمو سه روز پیش فرستادم سفر تا هم یه بادی به دلشون بخوره و هم یه مدت با خودم خلوت داشته باشم. مدتیه عجیب دلم تنهایی میخواد؛ این که نه کسی کاری به کارم داشته باشه و نه ازم چیزی بخواد و ازم چیزی بپرسه. نشونههای افسردگیمه؛ حتماً همینه.
زنم قبل رفتن یخچال خونه رو پر کرده از انواع غذاها و خورشها؛ و یه قابلمه قد یه تریلی از برنج، ولی توی این مدت فقط هلههوله خوردم. نه حس گرم کردن غذا دارم و نه هیچ اشتهایی واسه خوردن. همینجور یه کلوچه یا بیسکویتی، چیزی میذارم دهنم تا فقط گرسنه نباشم.
امشب دلم یه هوای عجیبی داره. شاید امشب بنشینم و کلی مطلب به این وبلاگ اضافه کنم. شایدم بگیرم دراز بکشم و مثل این سه روز، فقط برم توی حال خودم؛ نمیدونم. دلم داره روی یه موج لطیف پر پر میزنه. یه حسهای عجیب و قشنگی اومده سراغم. یاد جوونیا و شبهای خلوت و تنهاییم به خیر!
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی ها را،
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!