بانگ
برداشتم : آه دختر
وای ازین مایه بیبندوباری
بازگو، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری؟
***
میخرم؟ کی؟ همین روزها؛ آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی وعدههای تو، این است؟
نوشدارو پس از مرگ سهراب؟
***
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین بازماندی
***
دیدةدختران بر وی افتاد
گرم از شعلة خودپسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زینهمه دردمندی
***
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا پی پا نهاد و نهان کرد
پارگیهای جوراب خود را
***
بر رخش از عرق شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطرهای اشک، تر شد
***
اشک نه؛ آن غرور شکسته
بی صدا، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش میکرد
آن چه دختر نمیگفت با من
***
«چند گویی کتاب تو چون شد؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم؟»
***
خواستم تا به گوشش رسانم
نالة خود که: ای وای بر من!
وای بر من، چه نامهربانم
شرمگینم؛ ببخشای بر من!
***
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
***
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما، دو زاییدة
رنج و دردیم
هر دو بر شاخة زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
***
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پند است
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسند است
***
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو نالهها را شکستم
دیده میسوخت از گرمی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
***
با همه درد و آشفتگی، باز
چهرهام خشک و بیاعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست
در درونم چه محشر به پا بود
«سیمین بهبهانی»
آخی چه شعر لطیفی !