دل وحشتزده در سینه من میلرزید؛
دست من ضربه به دیوارة زندان کوبید:
آیی... همسایة زندانی من!
ضربة دست مرا پاسخ گوی!
لیک
ضربة دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها، تنها
اندر این زندان زیست؟!
ضربه، هر چند به دیوار فروکوبیدم،
پاسخی نشنیدم.
دیده را میبندم