زندانی



دل وحشت‌زده در سینه من می‌لرزید؛

دست من ضربه به دیوارة زندان کوبید:

آی‌ی... همسایة زندانی من!

ضربة دست مرا پاسخ گوی!

لیک

        ضربة دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها، تنها

اندر این زندان زیست؟!

ضربه، هر چند به دیوار فروکوبیدم،

پاسخی نشنیدم.

سال‌ها رفت که من
کرده‌ام با غم تنهایی خو؛

دیگر از پاسخ خود نومیدم.
راستی ... هان...
چه صدایی آمد‌؟

ضربه‌ای کوفت به دیوارة زندان دستی؟
ضربه می‌کوبد همسایة زندانی من 
پاسخی می‌جوید

دیده را می‌بندم

در دل از وحشت تنهایی او می‌خندم

«حمید مصدق»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد