چندین هزار قرن از سر گذشت عالم و آدم گذشتهاست وین کهنه آسیای گرانْسنگ آسمان بی اعتنا به نالة قربانیان خویش آسوده گشتهاست در طول قرنها فریاد دردنک اسیران خستهجان بر میشد از زمین شاید که از دریچة زرّینِ آفتاب یا از میان غُرفة سیمینِ ماهتاب آید برون سری اما هرگز نشد گشوده از این آسمان، دری در پیش چشم خستة زندانیان خاک غیر از غبار آبی این آسمان نبود در پشت این غبار جز ظلمت و سکوت زمین و زمان نبود زندان زندگانی انسان، دری نداشت هر در که ره به سوی خدا داشت، بستهبود تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت همواره باز بود دروازه بان پیر در آنجا نشستهبود در پیش پای او در آن سیاهْچال پرها گسستهبود و قفس ها شکستهبود امروز این اسیر انسان رنجدیده و محکومِ قرنها از ژرف این غبار تا اوج آسمانِ خدا پر گشودهاست انگشت بر دریچة خورشید سودهاست تاج از سر زمین و زمان درربودهاست تا وا کند دری به جهانهای دیگری «فریدون مشیری»