ـ هرگز این قصـــــه ندانست کسی ـ
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فروداشت؛ نمیگفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر ِ مهر نبود.
آه؛ این درد مرا میفرسود:
«او به دل، عشقِِ دگر میورزد؟»
گریه سردادم در دامن او
هایهایی که هنوز
تنم از خاطرهاش
میلرزد!
بر سرم دست کشید.
در کنارم بنشست؛
بوسه بخشید به من.
ـ لیک میدانستم
که دلش با دلِ من سرد شده است ـ