نمیدونم این شعر مال کیه؛ ولی خیلی قشنگه و دوستش دارم:
گُل لبخندی چید، هدیهاش داد به من.
خواهرم تکة نانی آورد؛
آمد آنجا، لب پاشویه نشست.
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد؛
شعر زیبایی خواند،
و مرا برد به آرامش زیبای یقین.
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست؛
زندگی فاصلة آمدن و رفتن ماست.
رود دنیا جاریست؛
زندگی، آبتنی کردن در این رود است.
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم.
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها میماند.
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری،
شعلة گرمیِ امیدِ تو را، خواهد کُشت!
زندگی، درک همین اکنون است؛
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است
که نخواهد آمد.
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی؛
ظرف امروز، پر از بودن توست.
شاید این خنده که امروز دریغش کردی،
آخرین فرصت همراهی با «امید» است.
زندگی یاد غریبی است
که در خاطرة خاک به جا میماند.
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشة برگ؛
زندگی، خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود؛
زندگی، حسّ شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر؛
زندگی، باور دریاست در اندیشة ماهی، در تُنگ؛
زندگی، ترجمة روشن خاک است، در آیینة عشق؛
زندگی، فهم نفهمیدنهاست.
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود؛
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست:
آسمان؛ نور؛ خدا؛ عشق؛ سعادت با ماست.
فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم؛
در نبندیم به نور،
در نبندیم به آرامش پُر مِهر نسیم،
پرده از ساحتِ دل برگیریم؛
رو به این پنجره با شوق، سلامی بکنیم.
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است؛
وزن خوشبختی من
وزن رضایتمندی است.
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند؛
چای مادر، که مرا گرم نمود؛
نان خواهر، که به ماهیها داد.
زندگی شاید آن لبخندی است
که دریغش کردیم.
زندگی زمزمة پاک حیات است، میان دو سکوت.
زندگی، خاطرة آمدن و رفتن ماست:
لحظة آمدن و رفتن ما، تنهایی ست.
من دلم میخواهد
قدر این خاطره را دریابیم.